معنی داغ دیده

لغت نامه دهخدا

داغ دیده

داغ دیده. [دَ / دِ] (ن مف مرکب) چیزی که باو داغ رسیده باشد مانند متاع آب دیده. (آنندراج). لکه دار. داغدار. تباهی دیده و زیان رسیده باشد. (ناظم الاطباء). || داغ خورده. بداغ. || فرزندمرده. مصاب بمرگ عزیزی یا فرزندی یا خویش نزدیک. بمصیبت مرگ فرزند و کسان نزدیک گرفتار آمده.
- مادری داغ دیده، فرزندمرده.
- دلی داغ دیده، دردمند.
|| مصیبت رسیده. دردمند:
ما را مبر بباغ که از سیر لاله زار
یک داغ صدهزار شود داغ دیده را.
صائب.
در چشم داغ دیده ٔ صائب درین بهار
هر لاله ای بکاسه ٔ پرخون برابرست.
صائب.
رخسار تست لاله ٔ بی داغ این چمن
این لاله های باغ همه داغ دیده اند.
صائب.


داغ داغ

داغ داغ. (ص مرکب) دارای نشانها و لکه ها و خطوط برنگی خلاف رنگ متن.


دیده

دیده. [دی دَ / دِ] (ن مف) نعت یا صفت مفعولی از مصدر دیدن. مرئی و مشاهده شده. (برهان) (از جهانگیری). رؤیت شده. بمنظور. نگاه کرده شده. مشهود:
بپرداخت و بگشاد راز از نهفت
همه دیده با شهریاران بگفت.
فردوسی.
این طبیبان را نیز داروهاست... و تجارب پسندیده چه دیده و چه از کتب خوانده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 100).
از دیده بر شنوده گوا باید
ورنه همینت رنجه کند سودا.
ناصرخسرو.
مکن باور سخنهای شنیده
شنیده کی بود مانند دیده.
ناصرخسرو.
عقل داند بعقل باز شتافت
دیده را جز بدیده نتوان یافت.
سنائی.
از او هرچه بگفتند از کم و بیش
نشانی داده اند از دیده ٔ خویش.
شبستری.
کی بود خود دیده مانند شنود.
مولوی.
ای دل بکام خویش جهان را تو دیده گیر.
سعدی.
دگر دیده نادیده انگاشتم.
سعدی.
این کلمه گاه با کلمات دیگر ترکیب شود و صفت مرکب سازد: آب دیده، آب ندیده (کرباس...) باران دیده. بالان دیده (گرگ). بیم دیده. باکدیده. پرخاش دیده. جفادیده. جنگ دیده. جهاندیده. خم دیده. خواب دیده یا خواب نادیده (کودک نابالغ). خون دیده. داغدیده. درددیده. دنیادیده. دنیاندیده. دیودیده.رزم دیده. رنج دیده. زوردیده. زه دیده. ستمدیده. سختی دیده. شوریده. غمدیده. کاردیده. کوتاه دیده. محنت دیده.مصیبت دیده. نازدیده. واقعه دیده. (یادداشت مؤلف).
- دیده جهان، جهاندیده:
به هفتم چو بنشست گفت ای مهان
خردمند و بیدار و دیده جهان.
فردوسی.
و رجوع به جهاندیده شود.
- دیده و دانسته، قصداً و عمداً و بالقصد. (آنندراج). دستی. بعمد.
- دیده و شناخته، کنایه از مطلع و واقف بر امور: البته او که دیده و شناخته است برای اینکار ترجیح دارد. (یادداشت مؤلف).
|| مجرب. آزموده:
یکی پیر بد مرزبان هری
پسندیده و دیده از هر دری.
فردوسی.

دیده. [دی دَ / دِ] (اِ) چشم. (برهان) (جهانگیری). قسمتی از چشم که بدان بینند یا جزئی از جهاز بینائی که پلک و مژه از آن مستثناست. (یادداشت مؤلف). ج، دیدگان. صاحب آنندراج گوید گستاخ، پریشان نظر، دیدارجوی، خونخوار، جویبار، خونابه چکان، آتش چکان، خون فشان، خونابه فشان، گریبان، زاری، انجم فشان، حسرت فشان، حسرت کش، پرحسرت، گوهرفشان، دریانژاد، دولابی، نمناک، حیران، حیرت زده، حیرت خیز، شرربار، غلطبین، گرم، شرم گین، شرم ناک، پوشیده، بینا، گشاده، روشن، جوهرشناس، عبرت پذیر، پاک بیدار، شب بیدار، شب زنده دار، سودار، از صفات و کره ٔ عنبر، لوح ورق، جوی، حباب، مرغ و زاغ از تشبیهات اوست. (آنندراج):
خشمش آمد و هم آنگه گفت ویک
خواست کو را بر کند از دیده کیک.
رودکی (از لغت نامه ٔ اسدی).
چنانکه خامه ز شنگرف برکشد نقاش
کنون شود مژه ٔ من بخون دیده خضاب.
خسروانی.
دو فرکن است روان از دودیده بر دو رخم
رخم ز رفتن فرکن بجملگی فرکند.
خسروانی.
چون ملک الهندست آن دیدگانش
گردش بر خادم هندی دو رست.
خسروی.
ترّست زمین ز دیدگان من
چون پی بنهم همی فرولغزم.
آغاجی.
جهان همیشه بدوشاد و چشم روشن باد
کسی که دیده نخواهدش کنده بادا کاک.
بوالمثل (از اسدی).
گر کوکب ترکشت ریخته شد
من دیده به ترکشت برنشانم.
عماره.
بخوردند سوگند آنسان که خواست
که مهر تو با دیده داریم راست.
فردوسی.
یکی جام پر باده ٔ خسروان
بکف بر نهاد آن زن پهلوان
که گشتی گریزان از آن اهرمن
نهاده بدو دیده ها انجمن.
فردوسی.
ز مهرک یکی دختری ماند و بس
که او را بدیده ندیده ست کس.
فردوسی.
که ای کاجکی دیده بودی مرا
که یزدان رخ او نمودی مرا.
فردوسی.
بشد آسیابان دو دیده پرآب
بزردی دو رخسار چون آفتاب.
فردوسی.
گرامی تر از دیده آن را شناس
که دیده بدیدنش دارد سپاس.
فردوسی.
بزلف تنگ ببندد بر آهوی تنگی
بدیده دیده بدوزد ز جادوی محتال.
منجیک (از رشیدی).
دو چشم من چو دو چرخشت گرد فرقت او
دو دیده همچو بچرخشت زیر پای انگور.
فرخی (از فرهنگ اسدی).
شیر درنده دیده فرو افکند ز خشم
پیل رمنده زهره براندازد از دهان.
فرخی.
ای همچو پک پلید و چنودیده ها برون
مانندآن کسی که مر او را کنی خبک.
لبیبی.
دو چیزش بر کن و دو بشکن
مندیش ز غلغل و غرنبه
دندانش بگاز و دیده بانگشت
پهلو بدبوس و سر بچنبه.
لبیبی (از لغت فرس اسدی).
رخ ز دیده نگاشته بسرشک
و آن سرشکش بسان تازه سرشک.
عنصری.
بجوشیدش از دیدگان خون گرم
بدندان همی کند از تنش چرم.
عنصری.؟
تیر تو مفتاح شد در کار فتح قلعه ها
تیر تو مومول شد در دیده های دیده بان.
عسجدی.
یکی چون دیده ٔ یعقوب و دیگر چون رخ یوسف
سدیگر چون دل فرعون، چهارم چون کف موسی.
منوچهری.
مرد خردمند کش خرد نبود یار
باشد چون دیده ای که باشد ارمد.
منوچهری.
چشم حورا چون شود شوریده رضوان بهشت
خاک پایش توتیای دیده ٔ حورا کند.
منوچهری.
از مجلستان هرگز بیرون نگذارم
وز جان و دل و دیده گرامیتر دارم.
منوچهری.
تهی نکرده بدم جام می هنوز از می
که کرده بودم از خون دیده مالامال.
زینبی.
نداند که من پیش تا بمیرم از دیده و دندان وی برخواهم کشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368). بنده نگوید که حساب صاحبدیوان مملکت نباید گرفت و مالی که بر او باز گردد از دیده و دندان او را بباید داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368).
در بیابان بدید قومی کرد
کردها ز موی هر یکی کولا
و آن زنان لطیف هر کردی
بابریشم و دیده ٔ شهلا.
؟ (از لغت فرس اسدی نخجوانی).
چند بر ما این کواکب بنگرند
روزو شب چون دیده های بی ثبات.
ناصرخسرو.
بر امام خلق ریزد هر زمانی صدهزار
تا مخالف را ز دیدن دیده ها اعمی شود.
ناصرخسرو.
اگر با دیده ای نادیده مشنو
تو برهان خواه و بر تقلید مگرو.
ناصرخسرو.
یکجا مار خواند و یکجا ثعبان و یکجا جان یعنی بدیده چون مار بودی. (قصص الانبیاء ص 97).
با قرار است نور دیده ٔ سر
چشم سرگو برو قریر مباش.
سنایی.
عقل داند بعقل باز شتافت
دیده را جز بدیده نتوان یافت.
سنایی.
چشمی دارم همه پر از صورت دوست
با دیده مرا خوش است چون دوست در اوست
وین دیده ز دوست فرق کردن نه نکوست
یا اوست بجای دیده یا دیده خود اوست.
رشید سمرقندی.
از بس که ره دهان گرفته ست
بانگ از ره دیدگان برآورد.
خاقانی.
حیف است این ز گردش ایام چاره نیست
کاین ناخنه به دیده ٔ ایام ما برست.
خاقانی.
دیده های بخت من بیدار بایستی کنون
تا بدیدی حال من بر حال من بگریستی.
خاقانی.
و اشک حسرت از دیده میریخت. (سندبادنامه ص 216).
خوناب جگر ز دیده ریزان
چون بخت خود اوفتان و خیزان.
نظامی.
گریه ٔ پر مصلحت دیده نیست
خنده ٔ بسیار پسندیده نیست.
نظامی.
گرچه یک مو بد گنه کو جسته بود
لیک آن مو در دو دیده رسته بود.
مولوی.
بود آدم دیده ٔ نور قدیم
موی در دیده بود کوه عظیم.
مولوی.
گر نبودی دیده های صنعبین
نی فلک گشتی نه خندیدی زمین.
مولوی.
بیدار شو ای دیده که ایمن نتوان بود
زین سیل دمادم که در این منزل خواب است.
حافظ.
دیده از آنروی بود پیش بین
کو نتواند که بود خویش بین.
خواجو.
چون دیده بدشمنی دلم خست
از دشمن خانه چون توان رست.
امیرخسرو.
دیده ٔ دوست عیب پوش بود
خصم را دیده عیب کوش بود.
امیرخسرو.
- آب دیده، اشک.
- از دیده افتادن، از چشم افتادن. بی ارزش شدن. بی اهمیت شدن:
آن در دو رسته در حدیث آمد
وز دیده بیوفتاد مرجانم.
سعدی.
- از دیده خواستن، بعجز و الحاح تمام خواستن. (بهار عجم). بسیاری خواهش کردن. خواهش بسیار کردن. (ناظم الاطباء):
بیاراست قلب جهانسوز را
که از دیده میخواست آنروز را.
میرخسرو.
- از دیده فکندن، از چشم دور کردن. از یاد بردن:
تو دوستی کن و از دیده مفکنم زنهار
که دشمنم ز برای تو در زبان انداخت.
سعدی.
- اهل دیده، صاحب بصیرت. بینا:
گردیده ای یک اهل دیده بودی
دل مژده پذیر دیده بودی.
خاقانی.
- بادیده، بصیر:
تو گر شکر کردی که با دیده ای
وگرنه تو هم چشم پوشیده ای.
سعدی.
- بدیده یا بدیدگان روفتن خاک جایی، به چشم جارو کردن آن. کنایه از بسیار عزیز و گرامی داشتن:
به امید آنکه جایی قدمی نهاده باشی
همه خاکهای شیراز به دیدگان برفتم.
سعدی.
- بر دیده رفتن، بر چشم قدم نهادن. بر چشم جا گرفتن. کنایه از عزیز و ارجمند بودن:
بر دیده ٔ من برو که مخدومی
پروانه بخون بده که سلطانی.
سعدی.
- بر دیده نهادن، عزیز و ارجمند داشتن:
بر دیده نهم ز بهر چشمش نرگس
دارند عزیز بهر چشمی صد چشم.
کمال اصفهانی.
- بی دیده، کور. نابینا:
حکایت بشهر اندر افتاد و جوش
که بی دیده ای دیده بر کرد دوش.
سعدی.
در خاک چو من بیدل و بیدیده نشاندش
اندر نظر هر که پریوار برآمد.
سعدی.
- پاک دیده، که به ریبت به کسی ننگرد:
این عشق را زوال نباشد بحکم آنک
ما پاک دیده ایم و تو پاکیزه دامنی.
سعدی.
- دودیده، دو چشم.
- || مجازاً فرزند:
نپیچیدم از گنج و فرزند روی
گرامی دودیده سپردم بدوی.
فردوسی.
- دو دیده براه، منتظر. در حال انتظار:
برین کوهسارم دو دیده براه
بدان تاچه فرمان دهد پادشاه.
فردوسی.
مرا دو دیده براه و دو گوش بر پیغام
تو فارغی و به افسوس میرود ایام.
سعدی.
- دیده آزمودن، چشم به چیزی مجرب ساختن:
هر یکی دیده آزموده بجنگ
بر زمین اژدها در آب نهنگ.
نظامی.
- دیده از خواب بر کردن، بیدار شدن:
ز شیبت درآمد بروی شباب
شبت روز شد دیده بر کن ز خواب.
سعدی.
- دیده از کار بستن، چشم پوشیدن. صرفنظر کردن:
دیده از اهل جهان دربسته به
راه همت زین و آن دربسته به.
خاقانی.
- دیده افتادن بر کسی یا چیزی، برابر چشم آمدن آن. بی اختیار آن را دیدن:
دلم صدبار میگوید که چشم از فتنه بر هم نه
دگر ره دیده می افتد بر آن بالای فتانم.
سعدی.
- دیده باز، بیدار. مقابل دیده بسته:
نبود از ندیمان گردن فراز
بجزنرگس آنجا کسی دیده باز.
سعدی.
- || نظرباز. (آنندراج):
چشمت که میان خواب ناز است
یارب که چه شوخ دیده باز است.
میرخسرو.
- دیده باز کردن، چشم گشودن. دیدن:
سعدی چراغ می نکشد در شب فراق
ترسد که دیده باز کند جز به روی دوست.
سعدی.
- دیده ٔ بد دور، جمله ٔ دعایی، یعنی آفت چشم بد از این چیز دور باد. (از آنندراج):
دیده ٔ بد دور از این یوسف که دور از آسمان
در زمان حسن او یک دیده ای حیران شده ست.
صائب.
- دیده ٔ کسی برآوردن، کور کردن او. چشم وی برکندن:
بنما بمن که منکر حسن رخ تو کیست
تا دیده اش به گزلک غیرت برآورم.
حافظ.
- دیده براه، چشم براه که بمعنی منتظر ومشتاق باشد. (آنندراج).
- دیده براه داشتن، کنایه از منتظر بودن است. (انجمن آرا) (آنندراج). انتظار کشیدن. منتظر بودن.
- دیده براه نهادن، انتظار بردن. منتظر شدن. در انتظار بودن:
فریدون نهاده دو دیده براه
سپاه و کلاه آرزومند شاه.
فردوسی.
- دیده بربستن، چشم بر هم نهادن:
تا نگردد خون دل و جان جهان
لب بدوز و دیده بربند این زمان.
مولوی (مثنوی).
- دیده بر پشت پا، سر بزیر افکنده از شرم. چشم به پشت پا دوزنده از خجلت:
به پیران پشت از عبادت دوتا
ز شرم گنه دیده بر پشت پا.
سعدی.
- دیده بر پشت پا دوختن، سر بزیر انداختن و نگریستن از شرم:
بنیران شوق اندرونش بسوخت
حیا دیده بر پشت پایش بدوخت.
سعدی.
- دیده بر حال کسی نداشتن، کنایه از اعتنا به حال او نکردن. (آنندراج).
- دیده بر در داشتن، منتظر و مشتاق بودن. انتظار کشیدن. منتظر بودن:
کاش آن بخشم رفته ٔ ما آشتی کنان
بازآمدی که دیده ٔ مشتاق بر در است.
سعدی.
- دیده بردوختن، دیده بربستن و دیده پوشیدن. بصله ٔ «در» مقابل دیده برکردن و روشن کردن و دیده گشادن. (آنندراج):
نظر کردم بچشم رای و تدبیر
ندیدم به ز خاموشی خصالی
نگویم لب ببند و دیده بردوز
ولیکن هر مقامی را مقالی.
سعدی.
چون کبوتر بگرفتیم بدام سر زلف
دیده بردوختی از خلق جهان چون بازم.
سعدی.
مرا با دوست ای دشمن وصال است
ترا گر دل نخواهد دیده بردوز.
سعدی.
ز دیدنت نتوانم که دیده بردوزم
وگرمقابله بینم که تیر می آید.
سعدی.
- || بمعنی تغافل کردن. (از آنندراج):
خردمند ازو دیده بردوختی
یکی حرف در وی نیاموختی.
سعدی.
- دیده بردوخته، کور شده با اصابت چیزی:
دشمنت خود مباد و گر باشد
دیده بردوخته بتیر خدنگ.
سعدی.
- دیده بر ره بودن، دیده بر ره داشتن. چشم براه بودن:
ز انتظارم دیده و دل بر رهست.
سعدی.
- دیده بر ره داشتن، چشم براه بودن. چشم بر راه داشتن. چشم براه دوختن. منتظر بودن:
تا همچو آفتاب برآئی دگر ز شوق
ما جمله دیده بر ره و انگشت بر حسیب.
سعدی.
- دیده بر کردن، دیده گشودن. باز نگاه داشتن چشم. مقابل دیده بر هم زدن. مقابل دیده بر دوختن. (آنندراج):
مرا که دیده بدیدار دوست برکردم
حلال نیست که بر هم زنم بتیر از دوست.
سعدی.
جان بدیدار تو یکروز فدا خواهم کرد
تا دگر بر نکنم دیده بهر دیداری.
سعدی.
بنده زاده چو در وجود آمد
هم بروی تو دیده بر کرده ست.
سعدی.
- دیده برکندن، چشم برداشتن:
ای رقیب این همه سودا بمن خسته مکن
برکنم دیده من و دیده ازو برنکنم.
سعدی.
دیده همی به روی کس برنکنم ز روی تو
در ز عوام بسته ام چون تو بخانه اندری.
سعدی.
- دیده بروزن داشتن، کنایه از اظهار رضایت کردن دوستان در خانه ٔ یکدیگر. (انجمن آرا) (آنندراج). چشم بروزن نیز بهمین معنی است. (انجمن آرا):
مدان آن دوست را جز دشمن خویش
که بینی دیده اش بر روزن خویش.
نظامی.
- دیده برهم بستن، چشم برهم نهادن. کنایه از خوابیدن: در خدمت پدر نشسته بودم و همه ٔ شب دیده بر هم نبسته. (گلستان).
چه داند لت انبانی از خواب مست
که بیچاره ای دیده بر هم نبست.
سعدی.
- دیده بر هم زدن، اندکی خفتن:
همه شب نخفته روان غمزده
نگویی که بددیده بر هم زده.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- دیده بر هم کردن، کنایه از غنودن و خواب نرم کردن و چشم بستن. (آنندراج).
- دیده بر هم نهادن، چشم بستن.
- || کنایه از غنودن و خواب نرم کردن. (آنندراج).
- || کنایه از مردن:
چه دل بندی در این دنیا ایا خاقانی خاکی
که تا برهم نهی دیده نه این بینی نه آن بینی.
خاقانی.
- دیده بستن، چشم برهم نهادن،.کنایه از خوابیدن:
شبها گذرد که دیده نتوانم بست
مردم همه در خواب و من از فکر تو مست.
سعدی.
امکان دیده بستنم از روی دوست نیست
اولیتر آنکه گوش نصیحت بیاکنم.
سعدی.
- دیده به سوی کسی داشتن، متوجه وی بودن. به وی نگریستن:
دفع گمان خلق را تا نشوند مطلع
دیده بسوی دیگران دادم و دل بسوی او.
سعدی.
- دیده به کسی یا چیزی نهادن، به او نظرکردن. نگاه کردن به او:
که گشتی گریزان از آن اهرمن
نهاده بدو دیده ها انجمن.
فردوسی.
- دیده بهم آوردن، خفتن:
زلیخا همیدون همه شب دژم
نیاورد یک لخت دیده بهم.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- دیده بهم نهادن، چشم بستن.
- || کنایه است از مردن:
کان پیرزن بلارسیده
دور از تو بهم نهاد دیده.
نظامی.
- دیده پر شدن به چیزی، کنایه از سیر شدن از آن. قانع شدن بدان:
دیده ٔ اهل طمع بنعمت دنیا
پر نشود همچنانکه چاه به شبنم.
سعدی.
- دیده پریدن، چشم پریدن که بتازی اختلاج گویند. (آنندراج).
- || کنایه از مشتاق و آرزومند بودن. (آنندراج):
می پرد دیده ٔ امید دو عالم صائب
تا کرا دولت دیدار میسر گردد.
صائب.
- دیده پسند، مورد پسند چشم. جالب نظر. مورد قبول:
پیکری بسته بر سواد پرند
پیکری دلفریب و دیده پسند.
نظامی.
- دیده پوشیدن، مرادف چشم پوشیدن. (آنندراج):
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم.
سعدی.
- دیده ٔ تر، چشم گریان:
نقاب بر فکن و آتشی بجانم زن
ز دیده ٔ تر من همچو شمع آب بریز.
خاقانی.
- دیده چون دستار،کنایه از چشمی که در انتظار سفید شده باشد. چشم چون دستار. (از آنندراج).
- دیده چون دستار کردن، کنایه از نابینا کردن. دیده سفید کردن. (از آنندراج):
تا دیده ٔ خود کرد چو دستار شکوفه
بر کرد سر از پیرهن یار شکوفه.
صائب.
- دیده دربستن، صرف نظر کردن. چشم پوشیدن:
آمدم تسلیم در هرچ آیدم
دیده ٔ امید از آن دربسته ام.
خاقانی.
- دیده دزدیدن ازکسی، چشم او را دزدیدن یعنی با حضور او او را غافل کردن و کاری نهانی انجام کردن. (یادداشت مؤلف):
بزلف تنگ ببندد بر آهوی تنگی
بدیده دیده بدوزد ز جادوی محتال.
منجیک.
- دیده در قفای کسی بودن، منتظر خرابی او بودن. (آنندراج).
- || در او چشم داشتن.
- دیده ٔ دل، بصیرت. چشم باطن:
عشق چو کار دلست دیده ٔ دل پاک کن
جان عزیزان نگرمست تماشای عشق.
عطار.
- دیده دوختن از چیزی، چشم پوشیدن و صرف نظر کردن:
رشته ٔ جان برون کشم هر مژه سوزنی کنم
دیده بدوزم از جهان بهر وفای روی تو.
خاقانی.
آن سنگدل که دیده بدوزد ز روی خوب
پندش مده که جهل درو نیز محکم است.
سعدی.
ای که گفتی دیده از دیدار مهرویان بدوز
هرچه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را.
سعدی.
مستوری و عاشقی بهم ناید راست
گر پرده نخواهی که درد دیده بدوز.
سعدی.
گر مرا بیتو در بهشت برند
دیده از دیدنت نخواهم دوخت.
سعدی.
- دیده دوز، کنایه از متوجه و نگرنده بچیزی. (آنندراج).
- || که دیده را بدوزد، که چشم را بر هم دوزد:
فرق برو سینه سوز و دیده دوز و مغزریز
دُربار و مشکسای و زردچهر و سرخ رنگ.
منوچهری.
ای دریغا صادقان گرم رو در راه دین
تیر ایشان دیده دوز و عشق ایشان سینه مال.
سنایی.
- دیده دوزی، دوختن چشم:
تیرش بدیده دوزی خیاط چشم خاقان
تیغش بکفرشوئی قصار جان قیصر.
خاقانی.
- دیده ٔ روشن، چشم بینا:
آید و گوید که بوسه خواهی خواهم
کور چه خواهد بجز دو دیده ٔ روشن.
فرخی.
- دیده ریزی، نگریستن و متوجه گشتن بچیزی بدقت و غورتمام. (آنندراج).
- دیده زدن بر چیزی، بدان نگریستن. چشم انداختن بدان. تماشا کردن آن:
هر که دیده بر آن شکار زدی
بوسه بر دست شهریار زدی.
نظامی.
- دیده ٔ سخت، کنایه از چشم بی شرم. (آنندراج).
- دیده سرخ کردن، طمع داشتن و بعضی گویند بمعنی عشق ورزیدن است. (غیاث) (آنندراج).
- || و بمعنی نگاه تیز کردن و به شهوت نگریستن نوشته اند. (آنندراج):
بهر گلرخ که کردم سرخ دیده
کنون از هر مژه خونم چکیده.
جامی.
- دیده سفید، دیده کافوری.کنایه از نابینا. (آنندراج).
- دیده سفید کردن، دیده چون دستار کردن. کنایه از نابینا کردن. (آنندراج).
- دیده سفید گردیدن،کنایه از نابینا شدن:
چو یعقوبم ار دیده گردد سفید
نبرم ز دیدار یوسف امید.
سعدی.
- دیده سیاه کردن بچیزی، کنایه از چشم دوختن، مثل چشم سیاه کردن. (آنندراج).
- || کنایه از روشن و بینا کردن. (آنندراج).
- دیده شکاف، که چشم را بشکافد. شکافنده ٔ دیده:
روز کوشش سر پیکانش بود دیده شکاف
روز بخشش کف او بدره بود زرافشان.
فرخی.
- دیده ٔ شوخ، چشم شوخ:
این دیده ٔ شوخ میکشد دل به کمند
خواهی که بکس دل ندهد دیده ببند.
(منسوب به ابوسعید ابوالخیر).
- دیده ٔشور، چشم شور. کنایه از چشم بد که زود اثر کند. (آنندراج).
- دیده ٔ عقل بین، چشم خردبین:
دیده ٔ عقل بین گزیند حق
دیده ٔ رنگ بین نبیند حق.
سنایی.
- دیده فرودوختن، چشم پوشیدن:
چند بشاید بصبر دیده فرو دوختن
خرمن ما را نماند چاره بجز سوختن.
سعدی.
تا دل از آن تو شد دیده فرو دوختیم
هرچه پسند تو شد بر همه عالم حرام.
سعدی.
- دیده فریب، فریبنده ٔ چشم. سراب دیده فریب است. (یادداشت مؤلف):
با چنان زلف و خال دیده فریب
هیچ دل را نبود جای شکیب.
نظامی.
آنهمه رنگهای دیده فریب
دور گشت از بساط زینت و زیب.
نظامی.
- دیده کافوری، دیده سفید. کنایه از نابینا بود. (انجمن آرا) (برهان) (آنندراج). دیده ٔ نابینا. (شرفنامه ٔ منیری).
- دیده کردن بر دست کسی، چشم به دست کسی داشتن. طمع از وی داشتن:
مکن سعدیا دیده بر دست کس
که بخشنده پروردگارست و بس.
سعدی.
- دیده کنان، کنایه از نگاه کردن و در کاری تأمل نمودن باشد. (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان):
خود دیده کنان جمله بیایند سوی تو
دیدار ترا از دل و جان گشته خریدار.
سنایی.
- دیده ٔ کسی را دوختن، چشم وی را بستن. کور کردن وی:
من از آن هر دو کمانخانه ٔ ابروی تو چشم
برنگیرم وگرم دیده بدوزند به تیر.
سعدی.
- دیده ٔ کسی را کندن، او را کور کردن:
ای کاج ز در درآمدی دوست
تا دیده ٔ دشمنان بکندی.
سعدی.
- دیده گشادن، دیده گشودن. باز کردن چشم.
- دیده گشودن، دیده گشادن. باز کردن چشم.
- دیده گماشتن بر دیدار کسی، بدو نگریستن.
- دیده ٔ میزان، کنایه از کفه ٔ ترازو. (آنندراج).
دیده نازک کردن و ساختن، بدقت نظر دیدن. (آنندراج).
- دیده ٔ نرم، کنایه از چشم بی آزرم. (آنندراج). اما در بیت زیر از میرخسرو خلاف آن مستفاد میشود:
در ره اسلام دلی بخش نرم
دیده از آن نرم ترم ده ز شرم.
(آنندراج).
- دیده نواز، خوش آیند چشم. دلپذیر. دلکش:
گرد برگشتم از نشیب و فراز
دیدم آن روضه های دیده نواز.
نظامی.
- دیده نهادن بر چیزی، بدان نگریستن. چشم دوختن بدان:
گر قدم بر چشم من خواهی نهاد
دیده بر ره مینهم تا میروی.
سعدی.
- نادیده، ندیده. نامشهود. رؤیت نشده:
از آن شنعت این پند برداشتم
دگر دیده نادیده انگاشتم.
سعدی.
رجوع به نادیده در ردیف خود شود.
- امثال:
از دل برود هر آنکه از دیده برفت.
اگر دیده نبیند دل نخواهد.
(ویس و رامین).
با دیده اعتبار نباشد شنفته را.
قاآنی.
دیده را ناخنه به از ناخن. (از مجموعه ٔ مختصر امثال چ هند).
که هرچه دیده بیند دل کند یاد.
باباطاهر.
نه تنها دیده جاسوس جمال است
که راه گوش هم راه خیال است.
وحشی.
هرچیز که دیده دید دل می خواهد.
کاتبی.
هیچ لالا مرد را چون دیده نیست.
مولوی.
|| مجازاً بمعنی نگاه. (از آنندراج). نظر:
کسی بدیده ٔ انکار اگر نگاه کند
نشان صورت یوسف دهد بناخوبی.
سعدی.
|| مردمک چشم. (از: دید +ه (نشانه اسم آلت). (برهان):
چشم است بختیاری ودر چشم دیده ای
جسم است کامکاری و در جسم جانیا.
ابوالفرج رونی.
|| دیدبان. (برهان). دیده بان. (شرفنامه ٔ منیری). قراول. نگهبان:
غو دیده بشنید گودرز و گفت
که جز خاک تیره نداریم جفت.
فردوسی.
غو دیده بشنید دستان سام
بفرمود بر چرمه کردن لگام.
فردوسی.
نهادند زین بر سمند چمان
خروش آمد از دیده هم در زمان.
فردوسی.
از آن دیده گه، دیده بگشاد لب
که شد دشت پر گرد و تاریک شب.
فردوسی.
سپهدارشان دیدبان برگزید
فرستاد و دیده بدیده رسید.
دقیقی.
چلیپاپرستان رومی گروه
چنانند از او وز سپاهش ستوه
که دارند روز و شب از بهر پاس
به هر کوه دیده به هر دیر پاس.
اسدی.
ببام قصر موبد بر بمانده
به هر راهی یکی دیده نشانده.
(ویس و رامین).
فرودآمد همان گه مرد دیده
بشادی رام را با رخش دیده.
(ویس و رامین).
چو نزدیک دز مرو آمد از راه
به بام قصر بر، دیده شد آگاه.
(ویس و رامین).
|| جای دیدبان. دیدگاه. دیده بان:
بیامد چو از دیده او را بدید
یکی باد سرد از جگر بر کشید.
فردوسی.
ز دیده خروشیدن آراستی
بگفتی و گودرز برخاستی.
فردوسی.
ز دیده درون دیدبانش بدید
بر زال آمد سخن گسترید.
فردوسی.
بگفت این و از دیده آواز خواست
که ای شاه نیک اختر دادراست.
فردوسی.
بدیده دیده بان اندر نگه کرد
سیه ابری بدید از لشکر و گرد.
(ویس و رامین).
|| راهبان است و دیده بان فلک بمعنی منجم.
- چشم دیده، چشم رصدبان و دیده بان فلک یعنی منجم:
گل کبود که برتافت آفتاب بر آن
ز چشم دیده نهان گشت در بن پایاب.
خفاف.
چو غوطه خورد و در آب کبود مرغ سپید
ز چشم دیده نهان شد در آسمان کوکب.
فرخی.
|| سوراخ. منفذ. چشم. چشمه. گشادگی.
- دیده ٔ پشت، اشاره بمنفذ سفلی است که سوراخ مقعد است. (برهان). دیده ٔ قفا. دیده ٔ مقعد. چشم پشت و دهان پشت کنایه است از سوراخ مقعد. (آنندراج).
- دیده ٔ دام، گشادگی دام.
- دیده ٔ سوزن، چشم و سوراخ ته سوزن.
- دیده ٔ غربال، گشادگی وسوراخ غربال.
- دیده ٔ مقراض،جای انگشت در دو کارد.
- دیده ٔ مقعد، دیده ٔ پشت. منفذ سفلی:
دیده ٔ مقعدش نه گر کور است
چون همه سال با عصا باشد.
کمال اسماعیل.
رجوع به ترکیب دیده ٔ پشت شود.
|| حلقه.
- دیده ٔ رکاب، حلقه ٔ رکاب.
- دیده ٔ زنجیر، حلقه ٔ زنجیر.
|| درختی بلند و کوه بلند را نیز گویند که دیده بان بر بالای آن نشسته نگاه کند. (برهان). || در اصطلاح اهل تصوف اطلاع الهی را گویند بر جمیع احوال سالک از خیر و شر. (کشاف اصطلاحات الفنون).


داغ

داغ. (ص، اِ) نشان. (برهان). علامت و نشان چیزی. سمه. (منتهی الارب) (دهار). وسم. کدمه. دماع. (منتهی الارب). نشان چیزی بر چیزی. چنانکه در حوض یا آب انبار گویند: داغ آب تا فلان حد پیداست، یعنی نشان آب. و بعضی گفته اند داغی که می سوزانند معنی حقیقی و به معنی نشان مجازی و اوّل اصّح است. (یعنی عکس این تعبیر). (از انجمن آرا). ج، داغات. (دزی ج 1 ص 420 ذیل دوغ. و گوید داغ فارسی است):
خرمن ایام من با داغ اوست
او بآتش قصد خرمن میکند.
خاقانی.
بر روم و حبش که روز و شب راست
جز داغ ادب نشان ندیده ست.
خاقانی.
تا پی ازین زنگی و رومی تراست
داغ جهولی و ظلومی تراست.
نظامی.
|| نشان که از آهن تفته بر حیوان یا آدمی زنند نشان کردن او را یا تمییز او را. نشان که از آهن تفته کنند. جای سوخته با آهن یا آتش. صماح. صماحی. (منتهی الارب). عمل نشان کردن پوست با آهن تفته بشکلی خاص. اثر آهن گداخته بر تن. کی ّ. کیه. ملیل. (منتهی الارب). آنکه بر ران چهارپایان نهند [نشان را]. (اوبهی). داغ جای. (منتهی الارب در معنی کیه). هدایت در انجمن آرا گوید: داغی که میسوزانند بجهت آنکه نشان است داغ میگویند. (انجمن آرا):
هرکه را اندر کمند شصت بازی درفکند
گشت داغش بر سرین و شانه و رویش نگار.
فرخی.
هزار دگر کرگان ستاغ
بهر یک بر از نام ضحاک داغ.
اسدی.
چون سگان دوست هم پیش سگان کوی دوست
داغ بر رخ طوق در گردن خروشان آمدم.
خاقانی.
سگ تست خاقانی اینک بداغت
چنان دان که داغ دگر برنتابد.
خاقانی.
دوم نظام و سوم جعفرست لا واﷲ
که داغ ناصیه ٔ هر دو نام او زیبد.
خاقانی.
ز داغ جهان هیچکس جان نبرد
کس این رقعه با او بپایان نبرد.
نظامی.
بهر ناحیت نام داغش رسید
بمصر و حبش بوی باغش رسید.
نظامی.
گشته گل افشان وی از هشت باغ
بر همه گلبرگ و بر ابلیس داغ.
نظامی.
ای به تپش ناصیت از داغ من
بیخبر از سبزه و از باغ من.
نظامی.
اگر برفروزی چو مه صد چراغ
ز خورشید باشد برو نام داغ.
نظامی.
صید چنان خورد که داغش نماند
روغنی از بهر چراغش نماند.
نظامی.
کوش کز آن شمع بداغی رسی
یا چو نظامی بچراغی رسی.
نظامی.
عشق داغی است که تا مرگ نیاید نرود
هر که بر چهره ازین داغ نشانی دارد.
سعدی.
گشته دستم شاخ گل از بسکه دارد داغها
یادگار باغ نومیدیست بر سر میزنم.
شانی تکلو (از شعوری).
از برق بلا دهند قندیل
وز داغ جنون مبند اکلیل.
فیضی.
داغ را بر سر جا داد که افسرم چنین.
ظهوری.
نسبت بدست و کف نیز آمده:
عید دیوانگی مبارک باد
از گل داغ دست ما بحنا.
جلال اسیر.
داغ المذنب، نشانی که از آهن تفته برشانه ٔ مجرمی نهند. (دزی). هنعه؛ داغ بر گردن شتر. بعیر مهنوع، شتر بداغ هنعه رسیده. وسیم، داغ نهاده. ذراع، داغ رش شتر. بعیر مجروف، آنکه بر رانش داغ جرفهباشد. جرفه؛ داغی است که بر ران یا بدن ستور کنند. دلو، لجام، مشط؛ داغی است مر شتران را. بعیرمحذود؛ شتر که بر رخساره ٔ وی داغ باشد. حذاد؛ داغ بر رخسار. حظام، داغی است شتران را در بینی یا در عرض روی تا رخسار. خراش، نوعی از داغ است که دراز باشد. لحاظ، تلحیظ؛ داغی زیرچشم. خباء؛ داغی است که بر موضع پوشیده نهند از ناقه ٔ نجیب. خذمه؛ داغی است شتران را در اسلام. خطره؛ داغی است شتران را. صیعریه؛ داغی است در گردن ماده شتر خاصه یا عام است. ذابح، داغ گلوی ستور.عضاد؛ داغ بازوی شتر. معلوط؛ داغ کردنگاه بر گردن شتر. معلط؛ جای داغ بر گردن شتر. جعار؛ داغ بر دو ران ستور. جلم، داغیست شتران را. جلفه؛ داغ بر ران شتر. تواء؛ داغی است چلیپایی بر ران و گردن ستور. هلال، داغی است شتر را. مشیطنه؛ داغ سرین شتران. شیطان، داغی بر سرین شتران راست کشیده بر ران تا پاشنه. شعب، داغی مر شتران را. مجدح، داغی است که بر ران شتر کنند.ناقه مجهول، ناقه ٔ بی داغ و نشان. وسام، داغ ستوران و جز آن. صلیب، داغی است مر شتران را بر شکل چلیپا. کشاح، داغ پهلو. قصار؛ داغ در بن گردن. قلل، داغی برپس گوش. (منتهی الارب). صاحب آنندراج گوید: «نشان و داغ که میسوزند و بعضی بدین معنی حقیقت دانند و به معنی نخستین مجاز و بعضی گویند این لفظ مشترک است میان عرب و عجم و حق آن است که داگ بکاف فارسی در هندی به معنی سوختن است و چون اشتراک این دو زبان بسیارست پس معنی دوم اصح و قول او مرجوح باشد. نسبت سوختن داغ بدیگر اعضا و دل ظاهرست، به سر نیز معلوم می شود.
و نیز صاحب آنندراج گوید: «عالم سوز، عام سوز، جهانسوز، جگرسوز، جگرتاب، جگرگداز، جگرنواز، سپندربا، دلفروز، شعله خوار، نمکخواره، نمک سود، خام سوز، نهان از صفات. و: سمندر، اخگر، یاقوت، گوهر، زر، گلبرگ، گل لاله، برق، کوکب، اختر، آفتاب، صبح، چراغ، مشعل، زیور، افسر، لنگر، نقطه، مهر، حب تریاک، جام، ساغر، پیمانه، چشم، چشمه سار، گردبالش، گرداب، مهره ٔ نرد، آئینه سرور از تشبیهات اوست و امثله ٔ زیرین را نیز نقل کند:
صلا از من تهیدستان بازار محبت را
ز داغ عشق دارم پر گهر جیب و کنار دل.
؟ (از آنندراج).
و بعضی گویند: داغ را با گهر مناسبتی نیست درم میبایست اگرباعتبار برافروختگی گهر گویند چه مناقشه گویم سخن در اولویت است، تا درم باشد گهر نمی توان گفت. جواب: هر گاه در کلام فصحاء آمده باشد البته میتوان گفت:
ز مهر پنبه نهادن بداغ من غلطست
نهفتن گهر شبچراغ من غلطست.
فیضی.
بآن رسید که گلشن شوم ز زیور داغ
گلی است بر سر من داغ عشق بر سر داغ
برای سوختن داغ داغ میسوزم
که رهنماست شب غم بدردم اختر داغ
ز بحر خون نبرد رخت عافیت بکنار
سفینه ای که ندارد چو لاله لنگر داغ
تهی شود اگرت کیسه دست گردان کن
که هست قیمت مردان عشق از زر داغ
بچرخ شعله ٔ داغش کلاه گوشه شکست
که سربلند ز تأثیر گشت افسر داغ.
تأثیر.
خمار بی غمی ام کشت جام داغ کجاست
کسی که جرعه ٔ دردی دهد سراغ کجاست.
باقرکاشی.
فلک جام مرادم کی دهد گر آید از دستش
برد پیمانه ٔ داغ از حسد از دست من بیرون.
کلیم.
بر سر هر عضو من دردت نهاد
نقطه ٔ داغ نشانی انتخاب.
کلیم.
زد بیابان گردی من سکه بر روی زمین
نیست بر فرقم گل داغ جنون کمتر ز تاج.
عالی.
کشته ٔ تیغ نگاه لاله رویانیم ما
شمع داغی بر سر لوح مزار ما زنید.
میرزا بیدل.
پنبه از داغ دل بی طاقت ما بر مدار
این چراغ مضطرب درزیردامان خوشترست.
صائب.
خواهد بابر پنبه زدن برق داغ من
این گل سری بگوشه ٔ دستار می کشد.
صائب.
از دل پرخون که قربان شهادت میرود
لاله ٔ داغی بتابوت شهیدان بسته ایم.
صائب.
منم که قیمت یاقوت داغ میدانم
سرشک را گهر شبچراغ میدانم.
صائب.
بهر راحت بس است چون طاوس
داغ ما گرد بالش پر ما.
مفید بلخی.
در صف سوختگان نیست کسی هم سر ما
که بودداغ جنون سرورق دفتر ما.
مفید بلخی.
اینکه شام غم ز بی مهری فلک میسوزدم
برتو خواهم سوختن ثابت ز کوکبهای داغ.
خواجه آصفی.
پرتو صبح داغ ظاهر شد
مشرق سینه را صفائی هست.
ظهوری.
سزد در مجلس تفسیده جانان گر شوم حاضر
بمهر داغ او در گرم خوئی محضری دارم.
ظهوری.
نشان نماندم از چشمه سار داغ کجاست.
ظهوری.
کو جنون تا هر نفس در دل سراغی گم شود
سینه همچون موج در گرداب داغی گم شود.
فصیحی هروی.
که یعنی نوبر گلخن همین بود
بجان گلبرگ داغ سنبل دود
برافروزد شقایق مشعل داغ
ز جان سیر هامون تا دل داغ.
زلالی.
نوبهاران خوش دماغی در بیابان ریخته ست
حب تریاک است داغ لاله صحراگرد را.
خالص.
ز آه گرم خس و خار آتشین دارد
دل آشیانه طرازی سمندر داغ است.
خان آرزو.
در نرد محبت همه خصلی خسک است
صد مهره ٔ داغ هر طرف تیزتک است.
طغرا.
درین بساط کسی نرد داغ برد ازما
که همچو لاله در آغوش سوختن خندید.
جلال اسیر.
از زاویه های خاک پنهان
وز آینه های داغ پیدا.
اسیره.
- از داغ رخ آراستن، نشان داغ بر چهره نقش کردن:
گوسفندی که رخ از داغ تو آراسته کرد
اژدها بالش و بالین کندش از دنبال.
فرخی.
- باداغ، داغدار:
درافکند در گوش گور یله
همان نیز باداغ سیصد گله.
فردوسی.
نبشت ازبر پیکر آن نگار
که با داغ اسکندرست این شکار.
نظامی
- با داغ کسی، با نقش و نشان نام آن کس بر اندام از آهن تفته:
بنده ٔ خاص ملک باش که با داغ ملک
روزها ایمنی از شحنه و شبها ز عسس.
سنائی.
- با داغ کسی زادن، از آغاز داغ او را داشتن:
هر آهو که با داغ او زاده بود
ز نافه کشی نافش افتاده بود.
نظامی.
- بداغ، باداغ. داغدار:
شتر بود و اسبان بدشت و بکوه
بداغ سپهدار توران گروه.
فردوسی.
نرگس و گل را چه پرستی بباغ
ای ز تو هم نرگس و هم گل بداغ.
نظامی.
سوز تو زنده داردم چو چراغ
زنده باسوز و مرده هست بداغ.
نظامی.
ز درد عشق تو امید رستگاری نیست
گریختن نتوانند بندگان بداغ.
سعدی.
- بداغ بندگی، با نشان بندگی:
بداغ بندگی مردن بر این در
بجان او که از ملک جهان به.
حافظ.
- داغ از سرین شستن، کار بیهوده کردن:
گرنه بیهوده است و بیحاصل بود شستن بر آب
آدمی را حسرت از دل، اسب را داغ از سرین.
سعدی.
- داغ برران، دارای اثر و نشان داغ بر ران:
بر براق بهشت فخر کند
مرکبی کز تو داغ برران است.
سوزنی.
جز بنام تو داغ برران نیست
مرکب بخت زیر ران ملوک.
خاقانی.
- داغ بررخ، داغ برروی.
- داغ بر سرین داشتن، دارای نقش داغ بر کفل بودن:
جان نقش رخ تو بر نگین دارد
دل داغ غم تو بر سرین دارد.
انوری.
- داغ بسرین بودن، نشان بندگی داشتن.
- داغ بسرین داشتن، بنده بودن.
- داغ خادمی بر روی،داغ بندگی بر چهره. دارای نقش و داغ غلامی بر رخسار:
یکی بحضرت او داغ خادمی بر روی
یکی بخدمت او دست بندگی بر هم.
سعدی.
- داغ ناامیدی، نشان یأس. علامت حرمان:
دادم بباد عمری در انتظار روزی
این داغ ناامیدی بر انتظار من چه.
خاقانی.
- دل بدخمه داغ کردن، مردن. نابود شدن. نیست گشتن:
هر که را رهبری کلاغ کند
بیگمان دل بدخمه داغ کند.
عنصری.
- گرم داغ، که تأثیر سوختگی داغ هنوز درنیافته است. هنوز جای داغ سرد نشده و سوزش آغاز نکرده است:
هنوز از عشقبازی گرم داغ است
هنوزش شور شیرین در دماغ است.
نظامی.
- نقره داغ، داغ شده با نقره و مجازاًجریمه است.
- نقره داغ کردن کسی را، جریمه ٔ نقدی ستدن ازو.
- امثال:
اینجا شتر را با نمد داغ می کنند.
داغ غلامی او دارد، نشان و حلقه ٔ غلامی او دارد.
داغ بندگی او بر جبین دارم، نشان بندگی او بر جبین دارم.
مگر سرم را داغ کرده اند، مگر خردم را نقصانی است ؟
مگر پشت گوشت داغ لازم دارد، مگر خرد ازتو دورست.
پشت دست داغ کردن، دیگر بار و هرگز این کار نکردن. با خود عهد کردن که دیگر بار آن کار نکند.
|| اثر آهن تفته که نشان یا معالجه را بر بشره نهند. || جای سوختگی. الف داغ. رجوع به الف داغ شود. || شکل. هیأت: هم علی داغ واحد؛ علی هیئه واحده. (دزی). || آلتی از آهن و جز آن که بر آن علامت خاص یا نام کسی به طور برجسته نقر شده باشد و آن را در آتش نهند تا بگدازد و سپس بر پوست تن حیوان و گاه غلامان زرخرید نهند به نشانه ٔ تعلق آن به کسی. حدیده ٔ محماه:
داغها چون شاخهای بسد یاقوت رنگ
هر یکی چون ناردانه گشته اندر زیر نار.
فرخی.
همی دانست کش رامین بباغ است
دلش را باغ بی او تفته داغ است.
(ویس و رامین).
طوق و داغ ترا نماز برند
فلک از گردن و جهان ز سرین.
انوری.
|| آهنی تفته که نشان یا معالجه را بر بَشره نهند. مکوی. آهنی که اسب وجز او را بدان داغ کنند. آهن که بدان داغ کنند. آهن تفته که بر بشره ٔ آدمی یا حیوان نهند یا بر بعض قرحه ها یا بیماریهای دیگر بکار برند، علاجی را یا نشان کردن او را یا تمیز او را. آلت داغ کردن. میسم. کاویاء. اُتو. آلت داغ کردن. مکواه. و مکواه داغ باشد که آلت کی ّ است. (از تفسیر ابوالفتوح رازی چ 1 ج 2 ص 538):
زانکه داغ آهنین آخر دوای دردهاست
ز آتشین آه من آهن داغ شد بر پای من.
خاقانی.
دریده دهن بدسگالش چو داغ.
نظامی.
دوستانت را که داغ مهربانی دل بسوخت
گر بدوزخ بگذرانی آتشی بینی تو سرد.
سعدی.
|| نشان که بر اثر زدن چیزی بر شی ٔ مضروب باقی ماند. || آتش. گرمی. تفتگی. حرارت:
فردا بداغ دوزخ ناپخته ای بسوزد
کامروز آتش عشق از وی نبرد خامی.
سعدی.
- داغ و دود، آتش و دود:
جهان تا جهان بود کوچی نبود
مگر شهر ازیشان پر از داغ و دود.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 2445).
|| اثر و نشان ریش یا جراحت بر اندام. (ناظم الاطباء).
- فتیله بر داغ گذاشتن و بر داغ نهادن، رنجی بر رنج سابق افزودن:
کسی که بر دل من تهمت فراغ نهاد
فتیله ٔ دگرم بر چراغ داغ نهاد.
باقرکاشی.
|| نشان هر گل برنگ دیگر که برتن افتد. نشان بر دست و روی مردم. (از اوبهی). داغ داغ شدن پوست از هوای سرد یا گرمی آفتاب یا ادرفن و جز آن، یعنی گل گل شدن و جای جای رنگ آن بگردیدن. کلف. (ناظم الاطباء): قله، داغ داغ شدن پوست از بسیاری ادرفن. (منتهی الارب). || خال. || هر نشان که از رنگی یا چیزی مانند داغ بر جامه یا چیزدیگر بجای ماند. لک. لکه. لکه بر روی لباس و جز آن.
- نشان برافکندن از داغ، علامتی ثابت که بشستن نرود بر آن پدید آوردن، چون داغ گازران:
بر چادر کوه گازرآسا
از داغ سیه نشان برافکند.
خاقانی.
|| مجازاً، سرخی یا سیاهی بر متنی به رنگ دیگر:
تنش پرنگار از کران تا کران
چو داغ گل سرخ بر زعفران.
فردوسی.
بر دل دارد لاله یکی داغ سیاه.
منوچهری.
|| داغ میوه، سوختگی که در ظاهر آن پدید آید از حرارت آفتاب و جز آن. داغ زدگی میوه ها؛ سوختگی آن. || اثر پای. نشان. ردّ. ایز:
میابی در جهان بی داغ پایم
نه فرسنگی و نه فرسنگساری.
لبیبی.
بگشت آن همه مرغ و گنداب و نی
ندید از ددان هیچ جز داغ پی.
اسدی.
بهنجار ره چون درافتی ز راه
همی کن بره داغ هرپی نگاه
کجا گم شدی چون فرورفت هور
برآن بر نشان ستاره ستور.
اسدی.
زمینش همه جای داغ پری
زمانه گم اندر وی از رهبری.
اسدی.
بر اثر داغشان هر دم سلطان عشق
گوید خاقانیا خاک توام مرحبا.
خاقانی.
تلهجم، داغ داغ کردن رونده راه را. (منتهی الارب). || گمان میکنم که یکی از معانی داغ سیخ کباب یا نوعی از سیخ کباب است:
دلم تنوره وعشق آتش و فراغ تو داغ
جگر معلق بریان و سُل پوده کباب.
طیان.
گوش داده بود بطمع سرو
داغ خورده بود بطمع کباب.
قطران.
- امثال:
به امید کباب داغ چشیدن، سیلی نقد خوردن بامید حلوای نسیه.
|| گرم. سوزنده. سخت گرم. جوشان. سوزان و بسیار گرم. (از ناظم الاطباء). دبوس، رب ّ خرما که در روغن داغ اندازند تا گداخته شود و روغن را برگرداند. (منتهی الارب). آبی داغ، آبی سخت گرم، آبی جوشان. انبری داغ، انبری در آتش دیری بمانده و گرم شده. چای داغ، چای بسیار گرم: مگر آش داغ بدهنت گرفته ای.
- داغ ِ داغ، که هنوز سخت گرم است. در کمال گرمی. درنهایت گرمی (آب یا فلز و جز آن).
- آب داغ.
- الف داغ. رجوع به الف داغ شود.
- پیازداغ. رجوع به پیازداغ شود.
- روغن داغ، روغن گداخته.
- روغن داغ کن، تابه.
- سیرداغ، سیر در روغن سرخ کرده.
- شیر داغ، شیر گرم و جوشان.
- قندداغ، آب گرم قند درو افکنده.
- نبات داغ، آب گرم نبات درو افکنده.
- نعناع داغ، نعناع سرخ کرده در روغن.
|| مرگ یکی از عزیزان یا نزدیکان چون پسر و برادر و جز آن. مرگ نزدیکان و خویشان چون برادر و پدر و اولاد و امثال آن. مصاب شدگی بمرگ یکی از نزدیکترین کسان چون فرزند و برادر. مرگ فرزند و اقربای بسیار نزدیک. مصیبت مرگ فرزند و...:
ببینید کان شاه من چون شده ست
که از داغ او دل پر از خون شده ست.
دقیقی.
اگر نیستی این جوان در میان
نبودی من از داغ تیره روان.
فردوسی.
پرازدرد ایران پرازداغ شاه
که با سوک ایرج نتابید ماه.
فردوسی.
هر دمی دیدن آن داغ که خاقانی راست
چشم بند امل از چشم بشر بگشائید.
خاقانی.
داغ بردل زیاد خاقانی
گر ز دل یاد اوش می بشود.
خاقانی.
دل شیرین بدرد آمد ز داغش
که مرغی نازنین گم شد ز باغش.
نظامی.
حیف است دو داغ چون منی را
یک شعله بس است خرمنی را.
امیرخسرو.
ای خضر غیر داغ عزیزان و دوستان
حاصل ترا ز زندگی جاودانه چیست.
صائب.
الهی داغ فرزند نبینی، بمرگ فرزند مصاب نشوی. در یک سال دو داغ دید؛ دو عزیزش مردند.
- امثال:
داغ شکم از داغ عزیزان بترست.
|| درد. رنج. درد سخت. تعب صعب.غم. اندوه سخت:
همی نسازد با داغ عاشقی صبرم
چنان کجا بنسازد بنانج باز بناج.
شهید بلخی.
بر کهله ٔ هجرانت کنون رانی کفشیر
بر کهله ٔ داغش بر کفشیر نرانی.
منجیک.
ز چنگال یوزان همه دشت غرم
دریده بر و دل پر از داغ و گرم.
فردوسی.
بدل داغش [بهرام چوبینه] از دوکدان تو بود
ره دیو جادو بر او برفزود.
فردوسی.
بشد پیش خاقان پر از آب چشم
جگرخسته و دل پر از داغ و خشم.
فردوسی.
دل تیهو از چنگ طغرل بداغ
رباینده باز از دل میغ ماغ.
اسدی.
گل زرد و گل دورو، گل سرخ و گل نسرین
ز درد و داغ داده ستند ما را خط استغنی.
منوچهری.
مرا از داغ هجران زرد شد روی
بمی زردی روی من فروشوی.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
نی نی آن فرزانه را داغ فراقم کشت و بس
گر بعالم داد بودی من بخود مأخوذمی.
خاقانی.
گرمست داغ فرقت از آن سرد شد دلم
خشکست باغ دولت از آن مژّه ٔ ترم.
خاقانی.
هر دل ز تو با هزار داغ است
هر داغی را هزار نام است.
خاقانی.
ترا ملکی آسوده بی داغ و رنج
مکن ناسپاسی در آن مال و گنج.
نظامی.
بباید داغ دوری روزکی چند
پس از دوری خوش آید مهر و پیوند.
نظامی.
چو درویش بیند توانگر بناز
دلش بیش سوزد بداغ نیاز.
سعدی.
تو قدر صحبت یاران و دوستان نشناسی
مگر شبی که چو سعدی بداغ عشق بخفتی.
سعدی.
همچنان داغ جدائی جگرم می سوزد
مگرم دست چو مرهم بنهی بر دل ریش.
سعدی.
لذت داغ غمت بر دل ماباد حرام
اگراز جور غم عشق تو دادی طلبم.
حافظ.
- با داغ، با درد. بدرد:
چو جاماسب زآنگونه پاسخ شنید
دل بسته زآنگونه با داغ دید.
فردوسی.
- بداغ، با درد. با رنج:
جهانسوز را کشته بهر چراغ
یکی به در آتش که خلقی بداغ.
سعدی.
چو پروانه خود را زند بر چراغ
نمیرد چراغ اوبمیرد بداغ.
سعدی.
- بداغ آژده کردن جگر، جگر از غم ریش کردن:
بداغی جگرشان کنی آژده
که بخشایش آرد بر ایشان دده.
فردوسی.
- داغ از دل ستاندن، دفع غم و اندوه کردن:
ای ازدر آنکه در چنین باغ
آیی و ستانی از دلم داغ.
نظامی.
- داغ بدل برافکندن، در دل غمی داشتن:
گر من نه بدل داغ برافکنده امی
با تو ز غم آزاد و ترا بنده امی.
خاقانی.
- داغ بر جان کسی نهادن، او را در اندوه آن ماندن:
جهان را بسی هست زینان بیاد
بسی داغ بر جان هر کس نهاد.
فردوسی.
- داغ چیزی بدل کسی گذاشتن، او را در حسرت آن ماندن. او را از آن محروم ساختن.
- داغ ِ دل، درد دل. اندوه دل:
در داغ دل بسوز و ز مرهم اثر مجوی
با خویشتن بساز و ز همدم نشان مخواه.
خاقانی.
- داغ و درد، رنج و تعب:
تو نیز ای بخیره خرف گشته مرد
ز بهر جهان دل پر از داغ و درد.
فردوسی.
بده داد من زآنکه بیداد کرد
تو دانی غمان من و داغ و درد.
فردوسی.
همه بوم توران پر از داغ و درد
بباغ اندرون برگ گلنار زرد.
فردوسی.
آری بداغ و درد سرانند نامزد
اینک پلنگ در برص و شیر در جذام.
خاقانی.
کسی کو ز جام تو یک جرعه خورد
همه ساله ایمن شد ازداغ و درد.
نظامی.
طرفه میدارند یاران صبر من بر داغ و درد
داغ و دردی کز تو باشد بهترست از باغ ورد.
سعدی.
- درد و داغ، رنج وغم:
همی بودیک ماه با درد و داغ
نمی جست یکدم ز انده فراغ.
فردوسی.
برفت یار من و من نژند و شیفته وار
بباغ رفتم با درد و داغ رفتن یار.
فرخی.
کسی کز زندگی با درد و داغست
بوقت مرگ خندان چون چراغ است.
نظامی.
برنجه تن نازک از درد و داغ
چه خویشی بود باد رابا چراغ.
نظامی.
هر درد و داغ را که مسیحا کند علاج
آنرا چه احتیاج بمعجون و مرهم است.
سلمان ساوجی.
- دل بداغ داشتن، غمین بودن:
مدار از تهی روغنی دل بداغ
که ناگه ز پی برفروزد چراغ.
نظامی.
- گرم کردن داغ، تازه کردن درد. بیاد آوردن اندوه:
مکن بیوه ٔ چند را گرم داغ
شب بیوگان را مکن چون چراغ.
نظامی.
- امثال:
سرپیری و داغ امیری !
|| حسرت. آرزو:
در تمنای آن چنان باغی
بر دل هر توانگری داغی.
نظامی.
|| در فرهنگ ناظم الاطباء معانی آبله و میخچه و عیب نیز به کلمه داده شده است. اما او درین قول متفردست. || کوه. (ناظم الاطباء). در آذری به معنی کوه، از دغ بی گیاه و امثال آن است. ترکان این کلمه را بکار برند بمعنی کوه. این کلمه باغلب کوههای ایران و نواحی آن داده شده است. || مزید مؤخر نام بعضی کوهها از دغ به معنی بی آب وعلف. || دغ. بی گیاه. بی موی. داس. || نام شاعر که در غزل و قصیده مذکور شود. (برهان). تخلص. || معنیی که شاعر چند جا ببندد. (برهان). مَخلص. || کنایه از نام کسی است که اسبان او داغ داشته باشند. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی). || نام مرغی که کاکل بر سر دارد و آنرا چکاوک نیز گفته اند. (انجمن آرا).


داغ دیدگی

داغ دیدگی. [دَ / دِ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی داغ دیده. رجوع به داغ دیده شود.


داغ خورده

داغ خورده. [خوَرْ / خُرْ دَ / دِ] (ن مف مرکب) اثر داغ پدید آمده بر. داغ شده. دارای داغ گشته. داغ دیده.


داغ بالای داغ

داغ بالای داغ. [ی ِ] (اِ مرکب) کنایه از رسیدن مصائب پی درپی است. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی). دردی پس دردی. رنجی پس رنجی دیگر. تعب و المی بدنبال الم و تعبی دیگر.

فارسی به انگلیسی

حل جدول

داغ دیده

داغ دار


داغ دار

داغ دیده

فرهنگ معین

داغ دیده

(دِ) (ص مف.) مصیبت زده.

فرهنگ فارسی هوشیار

داغ دیده

(صفت) کسی که بسبب فوت خویشاوندی نزدیک غصه دار شده.

گویش مازندرانی

داغ

نشان – داغ – نشانه

واژه پیشنهادی

فرهنگ عمید

داغ

[عامیانه] بسیارگرم، سوزان،
[مجاز] جالب، هیجان‌انگیز،
(اسم) [مجاز] نشانه،
(اسم) [مجاز] غم و اندوه و درد و رنج که از مرگ عزیزی به انسان دست دهد: ای خضر غیر داغ عزیزان و دوستان / حاصل تو را ز زندگی جاودانه چیست؟ (صائب: ۴۰۹)،
[مجاز] اندوه سخت از ناامیدی و حرمان: چو درویش بیند توانگر به‌ ناز / دلش بیش سوزد به داغ نیاز (سعدی۱: ۱۴۰)،
(اسم) [قدیمی] آهن تفته که با آن بر بدن انسان یا حیوان علامت می‌گذراند،
(اسم) [قدیمی] جای سوخته با آهن تفته یا آتش،
(اسم) [قدیمی] لکه،
* داغ باطله: [قدیمی] نشان بیهودگی و از کارافتادگی،
* داغ باطله به کسی زدن: [قدیمی، مجاز] او را از جرگۀ درستکاران و کارآمدان بیرون راندن،
* داغ ‌دل: [مجاز] داغی که بر دل نشسته باشد، اندوهی سخت که از مرگ عزیزی دست داده باشد، مصیبت بزرگ، مصیبت مرگ یکی از عزیزان،
* داغ دیدن: (مصدر لازم) [مجاز] از مرگ فرزند یا یکی از خویشان نزدیک خود دل‌آزرده شدن،
* داغ ‌شدن: (مصدر لازم) [عامیانه] بسیار گرم شدن، بسیار گرم و سوزان شدن،
* داغ‌ کردن: (مصدر متعدی) [عامیانه]
بسیار گرم ‌کردن، گرم و سوزان ساختن،
با آهن تفته جایی از بدن انسان یا حیوانی را سوزاندن،
با آلت فلزی که در آتش سرخ شده در کفل چهارپایان علامت گذاشتن که شناخته شوند،
* داغ‌ودرفش: [قدیمی] داغی که با درفش تفته بر پوست بدن بگذارند و نوعی از شکنجه است که در قدیم متداول بوده،
* داغ‌ودِرَوش: [قدیمی] = * داغ‌ودرفش: به موسمی که ستوران دِرَوش و داغ کنند / ستوروار بر اعدا نهاد داغ‌ودِرَوش (سوزنی: ۲۲۳)،

معادل ابجد

داغ دیده

1028

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری